۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

نازک اندامها در دلیری و پیر تنها پیر است و مینیاتورها شاید خالی از سکنه شاید نگارنده ای نیست و در جامها همه پنهان ، درخت و رود و پیر، ساقی کو ؟



سیاه بافی های قلم

با گام های درنا

انگشت

در دواتی چرب فرو

دواتی غلیظ

چون خونی که در تاک

راهی به خمره اگر بیابد

به تاریک های پستو

در بیتی

خانه می کند

خماردار و

قدیم .

انگشت

بر کاغذ می نشیند

تا شیوه نو کند

زبان باز کند به هرچه کهن

شیوه ی ابری ممفیسی

دل دل گیاهی

زیر خروارها خاک

با فقرات سنگ

در خرابه های عدن

شیوه ی من

ماه پاره کنم بر سفره

نمک لبها و

دندانها که با دندانها

موی که باموی

آهو رم می کند از پیراهن

و پیر

بر لب جوی

دنبال چهره ی مسافریست

که از آب بگیرد

از قلم چکیده ای سالها پیش

به روزگار جوانی شاید

دست نخورده

نرفته به شوی

حاصل رنج دایی

و نصفه سیبش

با نام کوچک آهو

در آن شب ماه به گودی نشسته

و صدای سیر سیرکها

گره خوردن بافت با بافت

و باز شدن

یک یک یک یک گره ها از ابرو

تکان آخر و

آها هاه

صدای شنیدن

قدمهایی نو رسته

توسی صبح

و آغاز یک راه

تا بعدها

پیری

در رود مسافر

_ با چشمهای آب آورده _

دنبال چهره ای بگردد

چهره ای

که خدا

در یکی از سیاهه بافیهاش

با گامهای درنا

_از چه سبب

از چه رو

بماند_

بر کاغذی

این کف دست ریخت و

همسایگی دشوارترین کار جهان شد


۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

قیچی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی چی



زنگ می زنند و می گویند کتاب شما مجوز نگرفته . چرا؟ کتاب شما وهن شعر و شاعریست این را ممیزان بررسی کنندگان یا هر بی شعوری که کتاب را خوانده گفته و بعد می گوید متاسفم واقعا حیف شد من باز هم تلاش .... قبلترها هم از انتشاراتی دیگری زنگ زدند و گفتند : مجموعه داستان شما مجوز نگرفته .چرا ؟ " چیزهای غیر اخلاقی " تو ریز می شوی در کلماتت در تک تک سطرهات و می گویی اما من حتا یک خط " چیز غیر اخلاقی " توی کتابم نیست . حتا یک خط . قبلترها و پیشتر ها و پیشترها و ..... از کجا راه افتاده ام تا اینجا آمده ام؟ . چند تا کتاب پی دای اف شده پرینت شده ، سی دی شده ، بارها پرینت شده ، بارها قیچی خورده توی خانه ات هست یکی ؟ دو تا ؟ ده تا ؟ رمان ، شعر ، داستان .... امروز دیگر اعصابم به هم ریخت . می خواهند تن بدهی به آن قیچی به آن قیچی فرما . تن باید بدهی . این قاعده ی بازی ست . اینجا ایران است . من هم میگویم این خراب شده ایران است بابا قبول کرده ام .تو که می دانی تک تک کلمات مرا جستجو کن در این کتاب سر به تیغ هم دادیم . گفتم جهنم بگذار چاپ شود این را حذف می کنم . این سطر را راه نمی دهم در این متن . اما دیگر از من نخواه خودم قیچی دست بگیرم بنشینم توی جمجمه ام از این به بعد دهان آقای قیچی باشم دستش و دهانش از من نخواه نمی شوم

فرسوده می شوی با پرینتهات . بوی نا می گیری و یا غیاث المستغیثینی در کار نیست .حالا هی بگو در کارد آشپزخانه بر لبه ی تیغ می خوابم اما . دوران باشکوه اما گذشته یا خود از آغاز نبوده . مراکش ی دیگر در کار نیست مگر در سی دی یا پی دی افی یا در وبلاگی با خوانندگانی از انگشتان یک دست کمتر. نه دریغ های سیاح ی کتاب می شود نه انجمن قوهایی نه خاطراتی که دوست داشتم داشتم نه آوازهایی در طرح چوب نه مردی با چشمان گرگ نه چامانس نه من فقط یک آی دی هستم . نه از آهوها و نبشتن . نه خیابانی که اگر می خواستی تا آخر دنیا . نه بله ما هنوز زنده ایم .نه تاریکی و اوراد دیگر نه............... هیچ و نه هیچ چیز دیگر

کلمه بر کلمه می گذاری و بنایی بر می آوری غار تنهایی هات باشد همین و بس . مریض نوشتن و خوابی که رم می کند از تو و تازیانه ای

اما به قیچی و قیچی فرما آری نگو خواهش می کنم


۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

ماوایی در استخوان داشتن در استخوان تو. در پوست تو. در خون تو بودن . مرا خانه ای در خون تو ساختن



1

خب؛ راستشو بخواین عشقم اینه یه برده داشته باشم.

قبلنا به این جور برده ها کنیزم میگفتن.

دوست دارم یه کنیز سیاسوخته ی مو وزوزی داشته باشم .خدا میدونه که این برده ها لعبتایین که خدا آفریده .

گاهی وقتا از پا که می افتم ؛ دوست دارم یکی بیاد و پاهامو بمالونه ؛یه ساعتایی هست که دوست دارم منو بچلوننن. دوس دارم تو یه دست سیا و ناشی مث خمیر ورز بیام؛ تا این خون مث رودخونه بال بال بال بزنه و دوباره این تنو بزاره زیر پاش. خب کی بهتراز یه دختر سیا سوخته موفرفری میتونه این کارو بکنه؟ خدا میدونه که هیشکی

هیشکی مث یه دختر سیا سوخته مو وزوزی نمی تونه این عضلاتو رام کنه؛ این رنگارو به یه جایی برسونه.

یه موج چی میخواد غیر اینکه بیاد و بخوره به تن یه صخره ؟ خدا میدونه که هیچی

وقتی یه موج پوفففففی میاد و خودشو میکوبونه به تن یه صخره وفقط خدا میدونه چی میشه؛ همه زندگیش همینه. میخوام بدونی که همه ی زندگیش همینه. خدا میدونه همه ی زندگیش همینه

خدا میدونه دوس دارم یه برده داشته باشم یه دختر سیا سوختیه موفرفری که دم به دیقه بگه: ارباب ارباب تو کمرتون کاری هست که بخواین؟ خدا میدونه هیچی لذت بخش تر از این نیست که یه برده داشته باشی بهت بگه: ارباب ارباب که بخواد یه کاری تو کمرتون بکنه که یه صخره باشه که موجاموجتونو ناگزیر کنه

حالم از این قرن گهی به هم میخوره؛ دیگه سگ صاحابشو نمیشناسه. دیگه ما سگ شدیم وسگامون صاحابامون ؛خدا میدونه که دارم حقیقتو میگم .دوست دارم برگردم به اون قرنا تا توو بازار برده فروشا یه چیز زنده بخرم که ارزششو داشته باشه. مثلا یه دختر سیا سوخته موفرفری که با اون چشاش داره التماست میکنه و با همون چشا میگه : ارباب ارباب بیا منو بخر

اون وخت میخرمش. خدا میدونه که می خرمش

فقط خدا میدونه چقدر دوس دارم که یه برده داشته باشم، یه دختر سیا سوخته ی مو فرفری

ادامه را به صورت پی دی اف بخوانید । دانلود کنید
برده نامه
اگر کسی نتوانست دانلود کند ایمیل بزند।فایل را برایش ایمیل می زنم

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

لمسا لمس از پوست می ریزد . رودخانه ای در پوست بال بال زن ، یا خار خار حرکت رودماری ، باری بر ماسه های تن .زبر از من ، گرم از دوست



زنگوله تکانی جیر جیرکها

ناقوس فرسایی های عیسای مسیح

حی علی ا لصلاتی نا به هنگام

کتف و شانه می سوزد

و خون بند آمده

با تحکم

با تشری از دوست

سر به راه می گذارد

لنگان لنگان

کشتی بادبان فروشی

کژ و راست

بر آبهایی هنوز قوام نیامده

چیزی از تو لای کتاب

به هوای تکه کاغذی

نشانی تا اینجا آمده ام یادم باشد

و سری در غاری

بزاق شیرین ماری

در پستوی پوست

غاری

مسجدی

با مکبری دهان بند

جیغ فرما

و گیمی

تاشو

با دورفتار

از پله

پله

پله ها

بالا

نمازخانه ای در تو ست

در سراشیبی هات

مهر از در بر گرفته

پر از سجده خواهان

جبینهای پینه بسته

با حشر فرمایان

دریچه های سنگین باز

بلوای کبرا

پوست از راز گرفته

سیزیفهای هنوز از ستیغ کوه پایین غلت

حبس آبها

ظریف گویی ها در گوش

خرابه های کمر

قران شمس و قمر

تقلای رشته رودی

محبس زاد

از لابلای دنده ها

از صافی قلب

راهی

از محبسی

به محبسی دیگر

کوزه ای به کوزه ای دیگر

راه جو

تشنگی

در حوالی ظهر

رفتار گریخته ای از یک آهو

ژنده پوشانی

از جامی به جامی دیگر

عکسی از سالهای جوانی را گردان

دست به دست

هست

نیست

نیست

هست

و جامی دیگر

نگونسار

لای کتاب کاغذی بگذار

سر از غار در آر

صفحه دویست و بیست و چهار

ماهی ها از سبد

در تنگ شراب

و سرور ما عیسای مسح

به جیر جیرکها

تبسم می کند

در پوست اما پاسی از شب است

در پوست خسته است