۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

حالا ابرها آمده اند پاره پاره پاره بعضی ها باران می شوند بعضی ها برف بعضی ها دلتنگ



ای شهید روی چغا سبز
کاش خواهری داشتی
گیرم در سرزمین دشمن
برایت گریه کند
استخوانهات گرم شود

ای چند تکه استخوان  روی چغا سبز
شاید آدمی خجالتی  بودی
انگشت نمای خلقت کرده اند
بر تپه ای با  قله ای پامال
ای غریبه ی روی چغا سبز
گور به گورت کرده اند
کم کم  داشتی عاشق آنجا می شدی
تازه
با ریشه ی گم  یک بوته  بر خورده بودی
حالا بر این تپه

ای هوا  از زمین  دور
ای جنازه ی  روی چغا سبز
شب اول چراغی بر مزارت روشن بود
و نگهبانی
شب دوم هم
شب سوم هم
حالا چراغ را برداشته اند
نگهبان را هم
و تو همان جنازه ی کهنه ای
ای ناشناس  روی چغا سبز
مست هر شبه که می آید
عاشقی  مضطر  که می آید
و دهانی که برای فریاد آمده   می آید
اصلا دوستت ندارند
ای  دوست  ای دشمن   روی چغا سبز
دلیجان را خراب کردی
این خرطوم فراری از شاخ  آفریقا را
و ابرهایی که از داستانی مصور  می آمدند
اما من از تو دلخور نیستم
شاید برادرم را  تو کشته ای
شاید  بچه ی شمال  باشی
شاید بچه ی جنوب
من هوایت را دارم
و داده ام زنهای فامیل برایت گریه کنند
و داده ام
کسی
گاهی 
دلش برایت تنگ شود
ای شهید روی چغا سبز
من خیلی وقت است  همه را بخشیده ام
تو هم ببخش


۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

تپه ای نه همچون فیلهای سفید نه همچون هیچ چیز دیگری هیچ چیز هیچ هیچ چیز دیگری






یک مثلث با دو بال آویزان شاید بهتر است بگویم یک مثلث راحت شاید تعبیر درستش همین باشد وقتی به آن خیره می شوی یک قافله یا یک کاروان می بینی که از سمت چپ مثلث حرکت می کنند به سمت نوک مثلث و از آنجا سرازیر می شوند روی بال چپ تا بریزند روی جاده ای که برای من یکی اصلا مهم نیست می خواهد برسد به کجا برای کاروان هم مهم نیست من بیشتر این قسمت از کاروان را دوست دارم یک دلیجان که یک اسب یا قاطر ـ از این فاصله خیلی نمی توان مطمین بود یا تشخیص داد که اسب یا قاطر است ـ را به دنبال می کشد تو صیه می کنم صبح خیلی زود یا وقتی که آفتاب دارد می نشیند از نگاه کردن یااگراین کار از دستتان بر نمی آید دست کم خیلی خیره خیره نگاهش نکنید چون سیل اشک است که پهنای صورت و یقه و آستینتان را خیس می کنند از روبرو شیارهایی که روی این مثلث افتاده ـ بهتر است بگوییم چین هایی ـ آن را شبیه یک خرطوم کرده است خرطومی باز مانده از یک فیل فقید یا مثل همه دستکارهای قادر متعال یک خرطوم زنده ی بی صاحبش حالا شباهت خرطوم و خارطوم است که من را می برد آفریقا یا کشور خود ساخته ی جاوان شرقی نمی دانم جاوان شرقی با طرح هایی از نقاشی که دوست داشتی آن سالها که زنده بود داستان های مصوری را که می خواندی او تصویرگری کرده بود اتفاقی که نیفتاد شاید همان خرطوم می بردت جایی دور سیاه با یک مشت طرح چیز با چشمان بزرگ و لبهای بزرگ و دستان بزرگ و پوست سیاه آن قدر سیاه که ممکنست نفس ات بند بیاید با کلی قهوه ای شکلاتی فکر کنم گفتم صبح خیلی زود یا عصر از تماشایش بپرهیزید ؟ حالا ابرها که می آیند بالای مثلث چه بازیهایی در می آورند بنفش هایی که با ته رنگی از چیزی دور. گرم یا چیزی می آمیزند یادت می رود که ساعتهاست به روبرو خیره بوده ای بی بودایی که شده باشی گاهی می ترسی نکند توی این همه دقیقه فراموش کرده باشی نفس بکشی می دانی یک روز این کار فراموشت می شود می دانی بهتر است لیوان چایی داغ جلوی دستت نباشد چون انگشت کوچکت تا غافل می شوی دوست دارد این مایع گرم و لغزنده را به هم بزند می دانی نباید گاه و بیگاه پرده را کنار بزنی و این تپه ای که دو سه سالیست برایت چیز دیگری شده همین مثلث راحت را نگاه کنی. گاهی باید این مثلث را پشت گوش انداخت . ترس گم کردن این مثلث یا اینکه صبحی چشم باز کنی و ببینی ترکت کرده بوده با تو اما خودت را قانع می کردی تا مثلا ده سال دیگر این تپه( همان مثلث راحت ) هست می ترسیدی از سیل جمعیت از ساخت و سازهای توفانی اما کو تا ده سال دیگر اما شبی به روال شبهای دیگر می خواهی بنشینی توی این تاریکی غلیظ و حدس بزنی که ممکنست الان که کسی توی نخش نیست تکانی به خودش داده باشد کمی این طرف یا آن طرف رفته باشد حالا که کسی نمی بیندش ؟ می دانی به سمت چپ متمایل می شود اما پرده را که کنار می زنی می بینی که چراغی روی تپه ی محبوبت روشن است دقیق می شوی کاشف به عمل می آید صبح آمده اند و چند پاره استخوان را چال کرده اند با عنوان موثر شهید گمنام و می دانی ده سال در چشم به هم زدنی دود شده و تپه ات از چنگت رفته. لبخندی می آید می نشیند کنج لبت با خودت می گویی باز از دستت در رفت و خواستی چیزی بخواهی نمی توانی از کسی که آورده اند و آنجا دفن کرده اند کینه ای به دل بگیری حتا آرزو می کنی کاش خواهری داشته باشد یا مادری یا همسری که دلش برای او تنگ شود و وقتی نامش را به زبان می آورد پشت بندش آهی باشد که جگر را خود حضرت زلیخا می کند اما می دانی که این تپه دیگر برای تو آن تپه ی سابق آن مثلث راحت نمی شود . می دانی یک مسیول یک آدمی که در اداره ای از پشت میز نشینی به ستوه آمده و جاه طلبی اش دمار از روزگارش در آورده بدو رفته به ارگان مربوطه و چنین طرحی داده و انگشت کرده توی چشم همه شاید هم رییسی همین که داشته از ابروی خانوم اش ایراد می گرفته این فکر بکر به ذهنش خطور کرده او چه می داند جاوان شرقی کجاست و اصولاخرطوم از اسافل اعضای فیل است یا شهرستانیست از همان جاوان شرقی ؟ از دور انگشتی دراز می کنی لبی می جنبانی و پرده را می کشی

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

در عکسی مچاله می شوی چیزی گرم سر باز ایستادن ندارد در سفر دویدن صرف دویدن تکاپوی بدیع یک چینی برای شکستن نازک









عاشق  هوک  چپ  شده ام
استخوانهای ریز گونه
استخوانهای زیر گونه
و پوستی که ور می آید خواستنی تر است
ابر از پیشانی
از خط عمیق پیشانی
برمی خیزد
پوستی  شلاق  کش  و نور تند این چراغ  بزرگ
مایعی  در چشم ها می گردد
و شور  در کام
خون گره بسته
از لابلای انگشتها می ریزد بر پهنای صورت
پوست راهش را می گیرد از جایی دیگر شروع  می کند
گرم  بر استخوان  فک  پایین  می گسترد
این تن  هوایی  می خورد
این  خون لال  بوده  این  همه سال
وقتی  گوشه ی  رینگ  زیر  آن  همه  نور تند  و فلاش های  مرگبار
و مشت هایی  که  از غیب  فرود  می آیند
در سنگر  گوشتی اش  کسی  در  امان  نیست
وقتی  پاها از  رقصی  دیگر بر پلاستیکی
گریه خورده
می گویند
دندانها کلید که می شوند از آن پلاستیک لعنتی کاری ساخته نیست
باید بروی توی شکم حریفی که چند پا از تو سر تر
و پرچمی بسیار زیبا تر
از پرچم تو
معطل برای بالا رفتن
حرفها
ریز
ریز
از لابلای دندانهای ردیف پیشین روی لثه می ریزند
نام کوچک کسی
یا حرفی که روزی روی میزی چوبی
با تلاش ناخن کنده ای
گیر می افتی   گوشه ی رینگ
و عاشق ضربه ای می شوی که از روبرو می آید
و حوله ی خیس
سنگین
و صداهایی از دهان های پاره
و سیلی که نمی تواند از رینگ  بوکس  بگذرد

انگشتی ملایم  بر پوست بدوان
این خون را از چشمهایم پاک کن
و بگو
گاوی برای نیزه خوردن
پارچه ای سرخ
برای وسوسه شدن
و پوستی بسیار نیکو داری


۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

آن گریه ها . گریه ها . گریه ها . گریه ها .گریه ها .گریه ها و دستهای ناچار پدر و سینه غمگین مادر آن گریه ها گریه ها گریه ها


( جنگ بود دیگر )
جنگ بود دیگر و ما هم ناگزیر درگیرش بودیم . ما خیلی کوچک بودیم خیلی . هواپیماها اوائل نقطه های کوچکی بودند . نقطه هایی خیلی کوچک ؛ تو باید خیره خیره آسمان را می کاویدی ؛ دقت میکردی ؛ عرق می نشست روی پیشانیت تا آن نقطه ی کوچک از دستت نمی رفت؛ ولی هر روزکه می گذشت هواپیماها نزدیک ترو نزدیکتر و بزرگ تر و بزرگتر می شدند .روزی رسید که ما اگر دستهایمان را بلند میکردیم سطح زیرین هواپیماهارا می توانستیم لمس کنیم؛ می توانستیم بمبهایی را نوازش کنیم که قرار بود مارا بکشند. جنگ بود دیگر. وقتی هواپیماها می آمدند از ترس فرار می کردیم و فریاد می کشیدیم و میریختیم در رودخانه ای که زمستانها سیلاب می شد و کانال عمیقی حفر می کرد . در آن کانال ؛آسمان و هواپیماها خیلی دور بودند. ما توی کانال حتا جنگ را فراموش می کردیم . تا گردن توی آب فرو میرفتیم ؛تا گردن تو لای و لجن فرو میرفتیم و منتظر می ماندیم که هواپیماها آن عده که باید کشته می شدند را بکشند و ما بر گردیم خانه هایمان خیس و گل آلود .
"بوی گند میدیم" این را مادرم همیشه می گفت؛ بعد من و پدرم را توی رودخانه می شست و بعد مرا وارسی می کرد همه جایم را؛ تا اگر زخمی بود آن را بلیسد و پاکش کند। بعد خسته و پاکشان بر می گشتیم خانه. آن روزها زخم داشتن عادی بود و اگر کسی زخمی نداشت شک همه را بر می انگیخت .آن روزها زخم؛خانه های شکست خورده ؛ از گردن شکسته شدن و چیزهای مثل این افتخار بود . مثلا کسی نیمه شب دیوار خانه اش را زخم می زد ؛ترکشی توی جراحت دیوار فرو می کرد بعد صبح دست مارا می گرفت و می برد خانه اش. ما میرفتیم ترک دیوارها را می دیدیم و زخم و ترکشی که دیوار را بیمار کرده بود. صاحب خانه را با تحسین نگاه می کردیم و اشک چشمهایمان را سر شار می کرد. جنگ بود دیگر.




پی دی اف  جنگ بود  دیگر


۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

من کوردم با موهایی افشان پوست بر دایره می کشم ،دف ، این هوای سوخته را می دمم در این خشک ، با دستمال ها می جوشم با دهانها و دایره ها و گرم راه می اندازم


پا
پا
پا 

 دست بگذار اینجا 
خراب است این کمر 
اما دست بگذار 

با این دستمال فقط می شود  اشکهایت را پاک کنی
سه پا  به عقب
دو گام به جلو
پایت را اینجا نگذار
گردن گمنامی ست
اینجا نگذار
مین است
جمع تر زندگی کن
چیزی باید کم بیاید
تنگ تر  
همین است

این دایره باید بگیرد
از سر
پا
پا
پا
پا بگیرد
لباست نگیرد به سیم خاردار
باید بگیرد این دوار
حواسم را پرت نکن
قدمهام  را بگذار
بشمرم
سه پام به جلو
چند گام  به عقب
چند گام دیگر به عقب
چند گام دیگر
به هر حال من یک کوردم
دشت گلونی خواهرم است
و کمی هم بوی باروت می دهم
و کمی هم نشسته ام  گریه کرده ام
و کمی هم  می خواهم بیایم  در این دایره  پا بکوبم  بر این خاک
و کمی هم  بخوانم
گفتم  پایت را اینجا نگذار
این زخم بیدار می شود
این دایره
از دهل
از دهان ها
برمی خیزد
 تکرار می شود
از این پوست غبار بر می خیزد
این پوست
قالی دم عید
و چوبی
که نیت بدی هم ندارد
و دهل  که بند نمی آید
و دستمال که کم می آید
و من که به هر هرحال یک کوردم
و باید پایم را جایی بگذارم
که سفت
اما این دوار
جایی نگذاشته
و دایره
دستم بر کمر تو بود
بر کمر تو
چنگ زده بودم
محکم
دو گام به جلو
سه پا عقب گذاشتم
و چند گام دیگر
و چند گام دیگر
دور شدی
یا دور شدم
دیگر حتا به چشم نمی آیی
و نیستی
دیگر نیستی
به هر حال من یک کوردم
به کوه زده ام
و عاشق گلوله ای هستم
که تعقیبم می کند