۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

خانه خانه خانه ها .روشن ،تاریک ، روشن ،تاریک .آسمانی با ستاره های شتابان بی خلبان .از دور و دیر




در تن تو نقشه ای ست

ریخته ی یک شهر دور

گم

گور

شهری که حتا اگر بر سر پنجه هایت بایستی سوادش پیدا نیست

شهری بی سواد

سوت و کور

شهری با کوچه های خام

بی ریخته ی نام عاشقی

بی آرام

یا

یاری با بوی دهان ، شیر

هنوز پا از مادر بیرون نگذاشته ،

اسیر

لغزنده شهری

از چشمهای جورنده

جوینده

جونده

شهری

به شبهای خاموشی رفته

دست کم از چارده سال پیش

در محاصره

با شبهای طولانی موشک باران

با شبهای غرش هواپیماهای دشمن بر سر

با نکند چراغی روشن باشد

نکند خلبان تیز

نکند دشمن

دشمن ؟

شهری مرموز

با چراغهای همیشه خاموش

یاری طلبیده از غبار

در روز

شهری

نه آن سوی بحار که با قایق

نه آن سوی شب یا حتا روز

که با گام های بلند بلند

با سایه ای کشیده

دو پله یکی کردن

ناگهان درآمد

به مسافری بتوان گفت: رسیده

شهری غایب

هنوز نابرهنه

هنوز چارده سال تمام نه

شهری دو کف دست دنیایی

که تنها ساکنش ای کاش من

من؟

آسمان جلی بی وطن

با رویایی در سر

و چشمهایی کمی نمناک

با خوفی درسینه

و انگشتهایی برای گرفتن قلم

فقط برای گرفتن قلم

قسم

می خورم .

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

یک پست دوستانه



حمید مردادی را از دوره ی دبیرستان می شناسم . دقیق تر اگر بخواهم بگویم از مسابقات شعر دانش آموزی . من آن سالها خیلی وزن را نمی شناختم ولی خب با بوی کلمات می رفتم . بعد دیگر این اشنایی ادامه یافت . رفتن به مسابقات کشوری . رفتن به کنگره ی شعر عاشورایی شیراز که پراز بگو بخند و دست انداختن مردم بود _ خدارا مارا ببخشد _ به هر حال روزگاری بود . بعد اما حمید بزرگ شد و زن گرفت گویا و رفت پایتخت نشین شد چند وقتی . از او بی خبر بودم . تا اینکه باد صبا خبر آورد حمید مجموعه غزل هایش را به دست چاپ سپرده . هم از دیدار مجددش شاد شدم هم از اینکه کتابش را چاپ کرده .

غزلهاش منزوی وارند و خوشبختانه از پست مدرن و این اجق وجق ها در شعرش خبر نیست . مثل بچه ی آدم غزلش را گفته و صمیمی و زلال هم گفته من از خواندن مجموعه اش لذت بردم

کتاب تحت عنوان _ تاریخ روزهای بدم را نوشته ام _ به چاپ رسیده . انتشارات " نوح نبی " آن را منتشر کرده و چه و چه و چه و چه

خواندنش را توصیه میکنم و البته خدیداریش را بیشتر

نمونه غزل

باید سرم را سمت خورشیدت بچرخانم

دورت بچرخم آن چنان تا له شود جانم

یعنی که با هر عشوه از تو در تب طوفان

یا در تموز آتشت من تن برقصانم

باید تو را در عمق جانم حس کنم با نو

تا چهره از بود و نبود خود بپوشانم

تا در درونم عالمی از کفر تو باقی ست

گرداب نا آرامی از شرک است جانم

در حیرت خیس نگاهم خواهش گرمیست

من پاسخ سرد سوالت را نمی دانم

یک شب بیا تا ریشه ات را در بهاری سبز

در تشنگی های تن خشکم برویانم

با این همه من در خیال شعرهای تو

روحی شکسته در سکوت یک گروگانم

2

بی سر به سقف کهنه ی ایوانش انگار نقشی از جسدم مانده ست

از لاشه ی دریده ی من تنها بر خاک مرده بوی جسدم مانده ست

در وهم مشت بسته ی خونین فرجام تلخ و تیره ی تقدیرم

کابوس رد پای زنی موهوم بی پرده در پی رصدم مانده ست

صبحی رها به شانه ی دریا ریخت خاکستر مرا و از آن پس ماه

هرشب چنان به وسوسه ای خونین در انتظار جزر و مدم مانده ست

با غرشی مهیب سرم پیچید خون تو در شقیقه ی من پیچید

تنها میان حلق من و چنگ ابلیس کمتر از دو قدم مانده ست

کم مانده بود این که بیاویزم یک شب به گردن تو روحم را

روحی که در تراکم گورستان آویزه ی چنگ عدم مانده ست

امشب بدون واهمه می خواهم به این که پس از مرگم

نعش هزار برده ی عاشق در تاریخ روزهای بدم مانده ست




۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

شیشه در رفتار، سنگلاخ از آدم شیشه می سازد یا پاهای برهنه دیگر آهو ندارند و ..صدای کی بود؟


دست و پا زدن در کلافی سر در گم

از الیسا

سکر کلمات

و کف دستی رنگ گرم

یا گم

در سر

بی شرابی سالخورده

در خم

لبی که خاطره ی خرما می شود در کودکی

در هزار سال پیش

در سالیانی که مردم نمی دانستند

سالهایی که می گذرند

شمسی باید باشند یا قمری

و ماه

گوشتی اش بهتر است

یا کاملش؟

و آیا نگاه

نگاه

نگاه ؟



داستان اینست

شهرزادی به خوابم نمی آید

از بغداد پا شود

برهنه پا

پوشیده نپوشیده

سراسیمه

از بادیه ها بگذرد

برسد

و چیزی در گوشم بخواند

در این یکی گوشم

با صدای زنی

که صدایش با شیر و

گریه ی کودک

و لالایی کهنه ای

که باد و باران

رنگ و رو رفته اش ساخته

آمیخته

زبان که می آید ساییده می شود به دندان های پیشین

چه حرفی می خواهد از ماه در بیاید

یا زبان

که خیس

می خورد به سقف کام

کدام ؟

بالظن شنیدن از یک زن

چه حالی شناور می کند در خون

کدام اجاق را گرم می کند در تن

خاطره ی خرما

از کی

تاکی

با من ؟



دست و پا زدن در کلاف

فرو رفتن تا دهان

تا خط عمیق پیشانی

در ابرها

تنی خانه ی ابرها

برق دندانی خانه ی ببرها

به یغما

اسبم را بیاورید به خوارزم شویم

چشم که باز می کنی

به هوای نی

در مینیاتوری سرگشته

راه و

چاهت

سر از مسیر نابلد رو به افقی دیگر سو

در آورده

گم شده ای

بالطریق معلوم





طا نگو

معلوم

مژمه تگال

نگو

جمجمه ام را برندار

در بادیه ها راه نیفت

راه خانه ی لیلی

گم

و تا چشم کار می کند

فقط دور

بی صدای باد

بی دلضربه های سم

دنده های ریخته ی اسب

چشمان کم سوی گرگ

و رملها

و توفان شنی

که سالهاست

این در و آن در می زند

و خانه گم

و خانه خراب

و شهرزادی

گردن نهاده به تقدیر

خواب است

خواب

شیرین

سنگین

و کلافی که بیشتر به پر و پایم می پیچد

و کلافی که دم به دم کلافه تر

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

بروی با اسلیمیهای تاک ،بخزی روی دیوار همسایه با چشمهای بی شمار انگورت .بپیچی دور او



زیر پوستت قایمم کن

فکر کن یک ابر پدر از دست داده ام

یک ابر

با شکل ماهی

یا فیلی ویران

یا یک خط فراموش شده

مانده از دوران دبستان

در یک دفتر کاهی


فکر کن یک جنگ زده ام

خانه ام گم شده

و شانه ام توان حمل بمبهایی این تنی را ندارد

باشو غریبه ای کوچکم

پوستی تیره دارم

و آن قدر کودکم

که نمی شود نادیده ام بگیری


فکر کن آشیانه ی یک فاخته ام

یک مرغ عشق

یا پرنده ای بی نام

با منقار و پرهایی آن چنانی

در معرض مارها و

ویرانی


اصلا

فکر کن آن پسر بچه ی خوشگل فقیرم

از یک تابلو

فرار کرده ام

از یک نقاشی قرن هجدهمی

کار دست یک نقاش مالیخولیایی

اسیر رنگ و گرم

ریخته ی لرزانی انگشت همویم

شاه نشین چشمها

آن قدر ماه

که نفست بند می آید

از مه و بخار لندن زده ام به چاک

از بیابانها گذشته ام

و حالا

اینجا


بگذار

بالا آمدن سینه ات باشم

وقتی طاقباز می افتی

و در سقف چیزی می جوری

ستاره ای شاید

که بالاتر از بام هم نیست

ستاره ای که گویا فراموش کرده به دنیا بیاید

و سرش گرم خلسه ایست

که صوفیان را نصیب نمی شود

یا همان ابر یتیم


بالا پایین رفتن سینه ات بگذار

باشم

وقتی خزیده ای توی آن پیراهن صورتی

دو دکمه اش باز

و آن ستاره یادش می آید

باید

سراسیمه به دنیا بیاید

از مادری

که همخوابگی را سالهاست تجربه نکرده

بی شو

بی موجی شلاق کش

بی حتا یک نخ جو

همو


در یک کف دست کاغذ

کنار هم بنشینیم

و غروب مربایی را رصد کنیم

و بگوییم

چقدر خوب است که امروز هم زنده ایم

خدا را شکر