۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

به کناری گذاشتیم بحر را .ریختیم در خویش و موج برداشتیم از خویش و بی خویش کف آلوده تا کجاها نرفتیم ؟


گره های آب و

نرینگی های این بحر .

این موجها که بر می خیزند

از مردی هستند

یا

رویا بافی ؟

علافی؟

این پهلو آن پهلو شونده

برای دو ساعت نبودن

بر خورده به خیل احشام

انگشتهای هزار هزار هزار

تا صبح رفته

تا خود صبح

بز آورده

گره های آب

حلقه های دود

حالااز سیگار

یا .....

این داستان را بگذار

از

بگو

پشم پیر کوه

زبرهایی درخت

سنگهایی ماهی

و قلاب ، انگشتهای

فوقش برای گرفتن سیگار

یا قلم

یا نسیم شدن

در گیسوان یا ر

یا اصلا همان بز آوردن

برایم غاری بباف

و خسته ام کن

خس ته

خیلی خسته


۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

آبی ست تا آنجا که فکر کار می کند . تا آنجا که چشم کار می کند دور است .تا آنجا که چشم کار می کند تا آنجا که فکر ..... نیستی


یه جزیره ی فراموش شده م

تک افتاده

لم داده

داره آبی دریا رو نیگا می کنه

موجا توو هم خرد میشن و خراب میشن

از نو پا میشن.

می خواد پاشه

سوار یه بلم شه

یا هرچی

بگرده دنبال اونی که باید کشفش کنه

دریا رو زیر پا بذاره دنبال

یه کریستف کلمب

اما کریستف کلمب داره دورها رو می پاد

رو عرشه ی کشتیش دنبال یه اتفاقه

جزیره گوشه ی قباشو بگیره

تکونش بده

هی

هی

من اینجام

اینجا

دورها هیشکی نیست.

ولی کلمب رفته با آبی دریا

یه جزیره م

به چشم نمیام

کشف نمیشم

دو خط برام نامه بفرست

بذار تو یه بطری

بنداز تو آب

شاید به دستم رسید

شاید

یه جزیره ی لم دادم

و می دونم باید پاشم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

آن گم شدن ها در سطرها .در سطرهایی که جاده ، که دور ، که دستهای باید سایه بان چشمها .برگشتن ، آه آی گم شدن ها


شاید کلاس سوم بودم شاید هم چهارم _ الان دقیق یادم نیست _ اما دقیق می دانم یکی از دوره های تنهاییم بود _ دوره های تنهاییم که به طور متناوب سالیان بعد هم تکرار شد و دارد می شود _ فروردین و اردیبهشت بود اما من مدرسه برو نبودم . گاهی از این بولهوسی ها داشتم که یکی دو ماهی دور درس و مدرسه را خط می کشیدم و به بی خیالی طی می کردم . از شر کتاب و مشق و این مزخرفات آسوده بودم . پدر مادرم هم مخالفتی نداشتند . گاهی تشری می زدند اما خیلی پاپیچم نمی شدند لابد می دانستند توی مدرسه چه شکنجه ای می شویم ساعتهای متمادی قوز کرده پشت نیمکت چشم دوخته به تخته سیاه و معلمی که از فک نمی افتاد . و پدر مادر دوست نداشتند پاره ی جگرشان این همه عذاب بکشد... گور پدر درس و مشق و آن نیمکتهای لعنتی ..... این ماجرای مدرسه نرفتن عموما بعد از ایام تعطیلات نوروز اتفاق می افتاد . اما گاهی غیر از این ایام هم به سرم می زد یکی دوماهی غایب باشم غایب نا موجه . توی این ایام گاهی می رفتم توی حیاط مدرسه و زندانیها را می دیدم که پشت نیمکتهایشان قوز کرده و خسته زل زده اند به تخته سیاه. زندانیها همشاگیردیهای من بودند و از آزادی بی حد و حصر من لجشان می گرفت _ خصوصا موسا . من کمی آنها را دید می زدم . بعد راهم را می گرفتم و می رفتم پی کارم . گاهی موسا اینقدر غرق در منظره روبروش بود که مرا نمی دید و من مجبور می شدم بیشتر توی حیاط مدرسه باشم تا ببیندم و حسابی از زور حسادت بمیرد . موسا با دهان نیمه باز و شانه های افتاده جوری زل می زد به دهان معلم که گاهی آقای معلم دست و پایش را گم می کرد اما موسا بی خبر و بی گناه به این کار کلافه کننده ش ادامه می داد جوری که آخرش چند تا چک نوش جان می کرد و آخرش می گفت : آخه واسه چی منو زد ؟

گاهی این پا و آن پا کردنهام دردسر می شد . معلم داشت پای تخته سیاه فک می زد که یکی از بچه ها انگشتش را بالا می گرفت و به معلم می گفت من داخل حیاطم و دارم حواس بچه هارا پرت می کنم . معلم می آمد پشت پنجره صورتش میله میله می شد و می گفت : بچه چرا نمیای سر کلاس ؟ چی شده تکالیف عیدتو ننوشتی ؟. اشکالی نداره . بدو بیا که از درست جا نمونی . اما من به جای اینکه مثل بچه ی آدم سرم را پایین بندازم و بروم سر کلاس ، دستهای خالیم را نشان می دادم . معلم می گفت : اشکالی نداره که کتاب همرات نیست . اما من دیگر به باقی حرفهای معلم گوش نمی کردم و می رفتم تو تنهایی خیره کننده م .از پشت سر صدای معلم را می شنیدم که از حرفهای از سر محبت رسیده به لیچار گفتن ولی کی به حرفهای او گوش می کرد ؟

یکی از آن روزهای بی انتها بود . من داشتم دست در جیب ول می گشتم . خیلی از خانه دور نشده بودم . افتاده بودم توی کانالی که بستر خشک رودخانه ی فصلی بود . توی بحر فکر و خیالاتم بودم. با خودم فکر می کردم اگر الان ابر سیاهی بیاید و ببارد آنقدر که سیل راه بیفتد، من می توانم خودم را بشمار سه برسانم بیرون؟ یا لافاو مرا با خود می برد ؟ آنقدر می برد که دستم به هیچ جایی بند نیست و سر از کشور دشمن در می آورم .بعد چند تا نکره مرا از آب می گیرند و با تشر می گویند: انت ایرانی؟ و لبخند ناجوری به لب می آورند . اما من نمی خواستم سر از کشور دشمن در بیاورم و قصد دیگری داشتم .همینطور که پیش می رفتم و واقعا به سرم زده بود همینجوری بکوبم که از آن سر دنیا سر در بیاورم وخدایی تصمیمم کاملا جدی بود ، با یک تپه ی در هم ریخته مواجه شدم _ تپه ی از کتاب و مجله ، بیشتر از مجله ، کمتر کتاب و کمی هم روزنامه های مرده ، با کلمات مرده ، با عکسهای از دست رفته ، یا به تبعید رفته _ دور این تپه ی کژ و کوژ چرخی زدم . بعضیهاشان زرد شده بودند . بعضی ها مچاله . چند تایشان را دست گرفتم و نگاهی بهشان انداختم . بعضیها مصور بودند ، بعضیها سطر ، سطر ، سطر، فشرده با حروف ریز و کلماتی که عمرا نمی توانستم ازشان سر در بیاورم . بعد فهمیدم دیگر نمی خواهم تا آخر دنیا بروم. پس نشستم و شروع کردم به تورق آن همه کتاب و مجله . اصلا به این فکر نکردم چرا این مجله و کتابها را آورده اند اینجا ریخته اند ؟ معلوم بود می خواستند از شرشان خلاص شوند. از همان کتابها و مجلاتی بودند که بعدها فهمیدم بهشان گفته می شود" ضاله "و "ماترک رژیم طاغوت و این چیزها" . بوی نا و باران دیشب از برگهایشان بلند بود . عکس اعلیحضرت در بعضی هاشان به چشم می خورد . یکی دست برده بود در یکی از عکسها ی بزرگ ارتشداران و سبیل تابداری چسبانده بود پشت لب شاهنشاه ، که کنار بانو فرح دیبا راست و سیخ ایستاده بود ، با ابروهایی پرپشت و اخمی هم آورده بود در پیشانی حضرت ایشان . حس عجیبی داشت آن عکس ، من مخالف شاهنشاه بودم. یعنی همه مخالف بودند. مد بود . اما دلم نیامد عکس را پاره کنم نمی دانم چرا ؟ و رفتم سر وقت مجلات و کتابهای دیگر . یادم هست بعضی کلمات برایم سخت بودند هزار تا پیچ و تاب توی اندامشان بود

برای همین بیشتر توی مجلات مصور و داستان های مصور ول می گشتم ، دنیای تازه ای بود .پسر ه ای با یک سیاسنبو توی یک بلم روی آبها مسافر بودند بین آن همه کشتی های غول پیگر ، ابرهایی بالای سر آنها بود که حرفهایشان را توی آن می زدند ، حتا اگر آن ابرها نبودند آدم خودش می توانست حدس بزند که دارند به هم چی می گویند . اینقدر دوست داشتم جای آن پسره باشم که حد و حسابی ندارد چند صفحه که می دیدم و ابرها را می خواند م تو بستر رودخانه ی خشک به پشت می افتادم و خودم را آن پسره فرض می کردم با آن دوست سیا سنبو یش . پلکهام رئی هم نمی آمد و ابرهایی که آرام از این گوشه ی آسمان می رفتند آن گوشه ی آسمان و انگار می خواستند ببارند و تویشان هیچ کس نمی توانست حرفی بزند .

بعید می دانستم خوابم ببرد . به سرم زد از جام بلند شوم و بروم سروقت مجله ها و کتابها . می ترسیدم صبح بروم و کتابها و مجلات نباشند . خودم را دلداری می دادم اگر آنهارا ریخته اند آنجا یعنی آخر دنیای آنهاست . اصلا کدام خرمغزی می آید اول آنهارا بریزد آنجا و بعد دوباره بارشان بزند ببردشان جایی دورتر ؟ شاید داده اند یک آدم گشاد او هم سختش بوده که چند قدم دورتر ببرد کتابها را گم و گور کند ، آنجا ریخته از کجا معلوم عذاب وجدان گرفته باشد و همین شبانه نیامده باشد آنهارا ببرد جای دیگر گم و کور کند ؟ شاید موقتی انداخته اند آنجا تا ...... . .... بعد خوابم برده بود و صبح شده بود . صبح صبحانه خورده نخورده زدم بیرون . وقتی رسیدم آنجا لکنته ای داشت دور می شد . تپه ی ویران من ویران تر شده بود و البته انبوه تر ، خیالم راحت شد که هیچ خطری کتابها را تهدید نمی کند هیچ ، تازه هر روز ممکنست بهشان اضافه شود . اول تازه هارا ورقی زدم چند تا کتاب بود که تعدادی از صفحه هاش کنده شده بود یک تعداد جر خورده بودند تا نصفه . معلوم بود طرف زورش نرسیده پاره پوره اش کند و داده آن لکنته ببرد گم و گورشان کند. شاید زیر لب چند فحش ناموسی به کتابها پرانده باشد . پدرسگ . این هم آمده انداخته اینجا . زنهای نیمه عریان ، چشمهای شهلا ، اندامهای موزون ، مهمانی ها پر زرق و برق. واقعا نمی توانستم مقاومت کنم در برابر اینهمه رویایی که یکباره به من هجوم آورده بودند . چقدر دلم برای آن سالهایی که من نبودم تنگ شد .

من نمی دانم آدم بابایش عرق خور باشد چه جوری می شود . پدر من که سر از مهر و سجاده بر نمی دارد . نه اینکه شب و روزش نماز خواندن باشد نه ولی خب خیلی آدم با خداییست همه این را می گویند برای همین نمی دانم آدم بابای عرق خوری داشته باشد یعنی چی ؟ و ممکنست چه بلایی سرش بیاید . می دانم گناه دارد این فکرها ولی دوست داشتم بابای من هم عرق خور بود. مرا کتک می زد . من یک دوست سیا سنبو داشتم و می زدیم به دریا ، با بلمی که خیلی بامزه ست .با آن همه اتفاق های دوست داشتنی و هیجان انگیز . ولی نه بابای من عرق خور بود . نه دریایی دور و بر ما بود . نه من یک دوست سیا سنبو داشتم و نه اسمم " هاک " بود. خدا مرا ببخشد استغفر الله ربی و اتوب الیه . استغفر الله ربی و اتوب الیه.

مجبور شدم برای خواندن این داستان مصور آن تپه ی ویران را بگردم با سر بروم توی شکم تپه و باقی داستان را پیدا کنم . تا غروب وقتم را گرفت تا وقتی که همه شان را از باقی کتابها و مجله ها سوا کردم . خیلی دوست داشتم حالا بنشینم و همه شان را بخوانم ولی هوا تاریک شده بود و چشم چشم را نمی دید می دانستم بر می گردم خانه واویلایی می شود و حتما حالم را خواهند گرفت

دیگر نمی رفتم توی حیاط مدرسه تا موسا از حسادت دق کند . سرم به خواندن مجله ها و کتابهام گرم بود و بی خیال همه چیز شده بودم . دیگر موسا را داخل آدم حساب نمی کردم . با آن پسره و دوست سیا سنبوش رفیق فابریک شده بودم و روی می سی سی پی عشق دنیا را می کردیم . نمی دانم روی می سی سی پی حرکت کرده این یا نه اگر نبوده این که ..... بگذریم انشا الله شما هم یک روزی تجربه اش کنین

گفتم : شاه رفته

هاک : شاه ؟

تنها چیزی بود که به ذهنم رسید بگویم ، می توانست شروع خوبی باشد ، می خواستم سر صحبت را باهاشان باز کنم و فکر می کردم این حرف راغبشان کند با من حرف بزنند بعد دوست شویم و بعد .... البته می توانستم بگویم : چه بلم خوشگلی دارین یا موسا رفیق فابریکم ولی خب کی به موسا اهمیت می داد . انتظار داشتم وقتی می گویم : شاه رفت : دهانشان از تعجب باز بماند و بگویند : جدن ؟ واقعا شما شاه داشتین ؟

_ جدن ؟ واقعا شاه داشتین ؟

و من خودم را روی بلم با آنها دیدم

فهمیدم یک گاو پرزوری هست به اسم "بوفالو" کت و کلفت و خطرناک . نباید به سرت بزند که بخواهی جلو ش در بیای چون می زند لت و پارت می کند مثل گاو های ما نیست که همیشه ی خدا انگار خوابند . از چند نفر پرسیدم ببینم می دانند بوفالو چی هست؟ هیچکدامشان نمی دانستند . فقط من می دانستم و هاک و دوست سیا سنبو اش . بهت قول می دم که حتا معلممون هم نمی دونه . و خیلی خوشحال می شدم

پدر هاک دست بردار نیست ، تازه فهمیدم آدم بابای سیامست داشته باشد یعنی چی ؟ البته هنوز دقیق نمی دانستم ولی خب این سایه ای که همیشه دنبال ما بود پدر هاک بود و عرق خور قهاری هم بود . واقعا نمی دانستیم چی می خواهد دم به دقیقه دنبال ما بود تو خواب تو بیداری تو هول و ولا تو لحظات خوشی که داشتیم . حیف نیست آدم روی می سی سی پی باشد بعد یک عرق خور دنبالش باشد و سفرش را زهر ش کند . وقتی رسیدیم به اسکله ی مدیسن با خبر شدیم پدر هاک همان روز اولی که هاک فرار کرده از دستش مرده و ای سایه ی ترس هاک بوده که ای همه وقت دبال ما بوده ولی این باعث نشد که ما برگردیم ما راهمان را ادامه دادیم

موسا گفت : من هم تصمیم گرفتم مدسه نرم مث تو ؟

گفتم : بابات با اردنگی برت می گردونه پشت نیمکت کلاس

_ تصمیم خودمو گرفتم

گفتم : ولی من میخوام برگردم

_ جدن ؟

_ از فردا

_ این همه مدت چیکار می گردی کجا می رفتی

گفتم : رو می سی سی پی بودم

موسا لبخند زردی زد و گفت : می چی چی ؟

_ هنوز برا تو زوده از این چیزا سر در بیاری ، به هاک گفتم دوستمی

_ هاک ؟

_ آره یه دوستی داریم اسمش تامه سیاه پوسته ؟

موسا داشت دیوانه می شد

_ با ابرای بالا سرمون حرف می زنیم تو اون ابرا با هم حرف می زنیم اینقدر باحاله . بعد گفتم : من باید برم خداحافظ

توی جنگل بودیم ، داستان این جنگل تمام شده بود و ما باید می رفتیم جای دیگر از جنگل بیرون آمدیم . همین که سوار بلم شدیم و " تام " بلم را حرکت داد داستان تمام شد . یعنی تمام نشد قسمت بعدیش را پیدا نکردم هزار بار تپه ام را زیر و رو کردم اما حتا سر سوزنی هم از باقی ماجرا دستم نیامد دمغ برگشتم خانه

می رفتم می نشستم به هوای اینکه لکنته بیاید و کتابهای دیگری بیاورد ولی خبری ازش نمی شد . حالم گرفته شده بود روزها بود از لکنته ی لعنتی خبری نبود فکر کنم ته همه ی مجله ها را در آورده باشند و هر چه هست همینها باشد که توی این کانال ریخته اند . شاید هم برده اند جای دیگری ریخته باشند . به پشته ی کتابها نگاه می کردم و رغبتی نداشتم بروم کتاب دیگری بردارم و بخوانم توی حال و هوای می سی سی پی و هاک و تام بودم با آن ابرهای .... خدایا غروب خسته بر می گشتم خانه هاک و تام باید خیلی دور شده باشند

تعدادی از کتابها نبود .بعضیها جویده شده بودند .بعضی هاشان هم پخش و پلا این ور و آن ور پراکنده شده بودند . نباید کتابها را به امان خدا ول می کردم . خانه هم نمی توانستم ببرمشان .کافی بود چشم بابا بهشان بیفتد یا داداشم .حسابشان رسیده بود . می گفتند طاغوتیست و از این حرفها .آن هم با این کتابهایی که ضد خدا هستند . برام کلی دردسر درست می شد باید جایی مخفیشان می کردم برای همین کناره کانال چاله ای کندم و کتابها را گذاشتم توی آن چاله و با خاک رویشان را پوشاندم با دستهام چاله را کندم خاک تقریبا نرم بود اما آخر سر نوک انگشتهام زخم شده بود و دمار از روزگارم در آورده بودند برگشتم خانه

می رفتم از خاک درشان می آوردم و نگاهی بهشان می انداختم چیز تازه ای نداشتند . هاک و تام را نگاه می کردم و سعی میکردم بفهمم آخرش چه می شود سعی می کردم بفهمم بعد باید کجا برویم ولی من خیلی با می سی سی پی آشنا نبودم اما تلاشم را می کردم ماجرایی بیافرینم و گاهی موفق می شدم . کار هر روزم شده بود همین .هر روز کتابها را از زیر یک خروار خاک می کشیدم بیرون و می رفتم تو بحر فکر و خیال و خدا می داند سر از کجاها که بیرون نمی آوردم گاهی هاک و تام هم چارچشمی می ماندند که خدای اینجا کجاست . این که می سی سی پی نیست ؟ ولی من جوری نگاهشان می کردم که انگار دارم بهشان می گویم : آه هاک تو رو خدا دست بردا این یه گوشه ی ناشناخته از می سی سی پیه . پسر تو که سر نترسی داشتی و آنها هم مجبور می شدند حتا اگر وانمود کرده باشند سرشان را تکان بدهند و بگویند : اوه خدای ما اصلا تا به حال چشممون به اینجا نیفتاده تو دیگه کی هستی پسر ؟ دنیایی داشتم ولی خب .... سعی می کردم کتابهای دیگر را هم بخوانم

گفت : یادته ؟

مرد کمی خودش را روی کاناپه جابجا کرد و گفت : اوهوم . صدایش از سوراخ های بینی اش بیرون آمد . زن دلخور شد . وقتی مرد اینجوری حرف می زد یعنی : ول کن بابا وقت گیر آوردی . یا یک همچو چیزی . بعد زن به آن پسرک لاغر فکر کرد: آن روز کنار دریا.. سفید پوشیده بود و چشم از او بر نمی داشت. حس خاصی در نگاهش بود . شاید هم زن به او نگاه می کرد و حس خاصی در نگاهش بود . این صحنه سالیان سال بود که در ذهنش تکرار می شد و بر اثر گذر سالیان چیزهای به آن اضافه شده بود . و چیزهایی از آن کم می شد . گاهی پسرک قد بلندتر از آن چیزی بود که کنار ساحل دیده بود گاهی چشمهاش شبیه چشمهای خسرو می شد . گاهی فقط طرحی گیج خورده در نظرش جلوه می کرد . زن این اواخر واقعا برای آن پسرک رویاهاش نگران شده بود و می ترسید که از دست برود. مثل شعله ی کم سویی بود که زن با تمام حس مادرانه اش از آن مراقبت می کرد

داستان راجع به زنی بود که دنبال عشقی افسانه وار می گردد . داستان مالی نبود اما خیلی وقتم را گرفت جوری که وقتی سر برداشتم از داستان غروب شده بود و من باید بر می گشتم خانه .

وقتی رفتم سر کتابها چیزی که دیدم خیلی ناراحتم کرد روی کتابها را نمی دانم من یادم رفته بود بپوشانم یا این که کسی آمده بود سراغ کتابها

داستان نوشته ی م . الف . تابش بود چند سطرش را با هزار ضرب و زور خواندم جملات خیلی سنگین و سخت بودند . لابد مال آدمی بود که خیلی سرش می شود حالم از این آدمها به هم می خورد

قسمتی از این داستان ، چند سطر از آن داستان ، کمی از حرفهای علیا حضرت در باب زنان ، یک جمله از دهان شاهنشاه ، می خواستم نگاهی به همه شان بیندازم گاهی روی عکسی از حرکت باز می ایستادم ، هنوز برای بعضی چیزها بچه بودم چند سالی باید می گذشت ، فکر من به بعضی چیزها قد نمی داد .

تصمیم گرفتم که فقط آنهایی را بخوانم که لذت بخشند . قرار نیست حتما واو به وا همه شان را بخوانم تا قیام قیامت که وقت نداشتم

وقتی آن ماشین لکنته دوباره پیدایش شد مطمئن شدم امسال صد در صد مردود می شوم . دویدم طرف ماشین . راننده ته ریشی نامرتبی داشت . ریشش خدایی نبود . مرا یاد داییم می انداخت و نرجس اینقدر درگیر بود که نرسد ریشش را بزند یا مرتبش کند . خوب که نگاهش می کردی مطمئن می شدی که یک نفر مثل این آدم توی کل ایران نیست .البته من آن زمان هنوز از تونل رد نشده بودم و خیلی سال می باید می گذشت تا از تونل می گذشتم و یکی دو تا شهر را می دیدم که بفهمم همچین آدمی توی کل ایران هست یا نه؟ آن سالهای بعد هم یادم نمی آید آیا توی صورت آدمها دنبال چهره ی این آدم گشتم یا نه ؟!. به نظر می رسید خیلی از کارش راضی نیست چون با بی میلی بسته های کتاب و مجله هارا ریخت توی کانال ، قدری نگاهشان کرد و دوباره نشست توی ماشین و رفت . حتا پشت سرش را هم نگاه نکرد او که رفت من بدو رفتم سراغ کتابها و دنبال باقی داستان من و هاک و تام گشتم ولی دریغ از حتا یک خط. بار دیگر تک تک کتابها و مجله هارا نگاه کردم ولی نبود .با خودم فکر کردم کاش از مرد می پرسیدم ولی او دیگر خیلی دور شده بود

" ما تا آخر ایستاده ایم "

امام خمینی

گفتم : این یعنی چی ؟

داداشم اسپری در دست برگشت سمت من و گفت : بازم که ولی تو کوچه و خیابون

گفتم : نه ، ولش کن

یک چشمم را خل کردم و دوباره ما تا آخر ایستاده ایم را نگاه کردم

_ فردا باید بری مدرسه

_ چرا شبها نمیای خونه

_ مسجدم ، پایگاه مقاومت ، وقتی من میام تو خوابی

" مسجد سنگر است سنگرها را پر کنید "

امام خمینی

_ فردا پس فردا امتحانا شروع میشن دیگه شورشو در آوردی

گفتم : من مردود میشم

داداشم دوباره برگشت سمت من توی "آسیبی به ...." بود دیگر ادامه نداد و تشر زد و گفت : غلط کردی ، مدتیه نیستم هر غلطی که دلت می خواد می کنی دیگه ، فردا خودم می برمت مدرسه ، بابا که اصلا به فکر نیست بعد نوشته را ادامه داد " این مملکت نرسد " من در حالیکه هنوز چشمم را خل کرده بودم پرسیدم : خودت چرا نمیری ؟

_ من فرق می کنم

گاهی من و موسا راه می افتادیم توی خیابانها و دیوار نوشته هارا می خواندیم . بعضی هاشان را خیلی ساده می شد خواند بعضیهاشان خیلی سخت بودند نه اینکه سخت باشند آدم حس می کرد چیزی کم دارند و من و موسا هر چه زور می زدیم نمی توانستیم آن چیز را پیدا کنیم تا اینکه عمویی عمه ای خاله ایی بابایی به دادمان می رسید .بابا می گفت اگر همینقدر به درس دل بدین دکتر مهندس می شین . می دانم الان آقای معلم موسا را وادار کرده تا آخر کلاس فقط به تخته سیاه زل بزند و اگر چشم از تخته سیاه بردارد پدرش را در می آورد و موسای بیچاره نمی داند باز چه غلطی کرده و خودش نمی داند . حیف الان در دوره ی تنهاییم هستم وگرنه نجاتش می دادم

از داداشم پرسیدم : قوا یعنی چی ؟

_ یعنی قدرت و مشتهایش را گره کرد

" اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما با تمام قوا ایستاده ایم "

امام خمینی

گفتم : بر میگردم خونه

توی " ساندویچی دوستان " تقی پسر بزرگه ی عبدالله را دیدم کتاب جلد قرمز تقریبا رنگ و رئفته ای توی دستش بود بی درنگ کتاب را شناختم روی جلدش با خط خیلی بدی نوشته بود " بینوایان " حاضر بودم قسم بخورم اگر صقفحه ی آخرش را باز کنی با خودکار نوشته اند " برای تو که عزیزتریتی و ....." این کلمه ی آخریش ناخواناست خیس خورده بود و جوهر پخش شده . ترسی آمد و ریخت توی تنم فهمیدم بدبخت شده ام و با نمام قوا دویدم طرف کانال . یکباره حس کردم دنیا کج شد و من توی هوا معلق ماندم و به سرعت به طرف کانال می رفتم پایم روی زمین نبود فهمیدم باز یکی از همان خوابهای عجیب غریب آمده سراغم برای همین خودم را سپردم به خواب و " یا امام زمان ، یا فاطمه زهرا " یا امام زمان یا فاطمه زهرا مرا همینطور روی هوا می برد و صدای مهیبی می آمد که انگار چیزی دارد منفجر می شد و صدای ضد هوایی " یا امام زمان یا فاطمه زهرا " مرا گذاشت روی زمین و جان پناهم شد فهمیدم یا فاطمه زهرا مادرم است و این صداها یعنی بمباران و شلیک بی امان ضد هوایی و غباری که بلند می شود . الان قشنگ صدای تپش قلب مادرم را می شنوم

تا صبح شود و من بروم کانال و ببینم آیا تقی گنج مرا پیدا کرده و کتابی ازش کش رفته صد بار مردم و زنده شدم به خودم دلداری می دادم که هزارتا کتاب مثل آن کتاب هست ولی این کتاب ها مال دوره ی شاه بودند و تقی اصلا مال این حرفها نیست که از این کتابها داشته باشد ولی شاید از دوستی گرفته باشد .به سرم می زد بلند شوم بروم کانال خدا خدا می کردم خوابم ببرد و وقتی چشمم را باز می کنم صبح شده باشد ولی هرکاری می کردم خوابم نمی برد خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ و افاقه نمی کرد . زورم به خودم نمی رسید تصمیم گرفتم بروم توی یکی از همان رویاها برم روی بلم با هاک و تام همین بلم روی آبهای می سی سی پی حرکت کرد خوابم برد

توی راه با خودم می گفتم: حاضرم قسم بخورم رفته سر وقت کتابها و الان که می روم می بینم که کتابها نیستند و بیچاره می شوم واقعا داشت گریه ام می گرفت . وقتی خاکهارا کنارزدم دیدم همه چیز سر جایش است به خاطر قسم اشتباهی که خورده بودم گفتم : استغفر الله ربی و اتوب الیه

داداش گفت : هیچ غلطی نمی تونن بکنن

داییم گفت : بیا

مادر گفت : مگه امروز رو ندیدی ؟

بابام گفت : لا اله الا الله

داییم گفت: باید بزنیم به کوه و کمر

داداش گفت : به همین زودی جا بزنیم

داییم گفت : تو حرف نزن

بابا گفت : هنوز که چیزی نشده

مادر: دیگه می خوای چی بشه همه دارن جمع می کنن

_ فعلا که فقط دیوار .. چی بود ؟

داداش گفت : صوتی

_ آره

داییم گفت : همین که گفتم

با خودم گفت : بدبخت شدم

داداش گفت : به قول امام .......

داییم گفت : یه بار دیگه پابرهنه بدوی تو حرف ما می زنیم تو دهنت ها

داییم از داداش بدش نمی آمد حتا حاضرم قسم بخورم دوستش داشت ولی وقتی داداش را می دید توی کوچه خیابان و اسپری لعنتی از دستش نمی افتد حسابی کفری می شد و یاد نرجس می افتاد . دختر دایی که این همه به قول مادرم ماه بود ولی جانش را گذاشت روی همین چیزها آن روزها "همین چیزها " کاملا بر من معلوم نبود . وقتی آن راننده ی لکنته را دیدم فهمیدم این هم دختری دارد که الان توی زندان است و این کتاب و جلات اوست که آمده سر به نیستشان کند . دایی هم وقتی نرجس را گرفتند هرچی کتاب و " آت و آشغال " داشت را جمع کرد و داد به آب و قایمشان کرد گم و گورشان کند وقتی مامورها آمدند و ریختند توی خانه ی دایی سر سوزنی مدرکی گیر نیاوردند ولی انگار نرجس همه چیز را گفته بود . دایی یک پایش زندان بود یک پایش اداره ی امنیت آخرش هم هیچی این رنگ سیاه به قول مادر شد برگ تن دایی . بعدها فهمیدم نرجس خیلی ماه تر از این چیزی بوده که مادر می گفته سالها بعد وقتی نشسته بودم کنار خشایار و داشتیم از هاران و ماران می گفتیم یک مرد زهوار درفته ی خم خم راه رو را نشانم داد و گفت : این از اون تیر خلاص زن ها بوده " من دیگر حواسم رفت پیش آن پیرمرد خمیده و خشایار که انگار داشت مرثیه می خواند می گفت : اگه اون دخترا بودن الان ما آدمای دیگه ای بودیم . می دانستم با خواندن این کتابها دارم با جانم بازی می کنم ولی هاک و تام از من می خواستند کله ی نترسی داشته باشم البته آن روزها خیلی نمی داستم با جان بازی کردن یعنی چه و زندان کلن چی هست ؟ نه دایی از داداش بدش نمی آمد . قرار شد بزنیم به کوه

تقی گفت : همه ش آخهای دروغکی .ور رفتنهای مزخرف . حالم از خودم به هم می خوره . اینو نگاه ... و با کله به داداشم اشاره کرد .محمد فقط سرش را جنباند تقی و محمد کنار دیوار خانه ی حسن ایستاده بودند . می دانستم به هوای شیرین اینجا منتظرند . داداشم با ریش حرامه اش دم در مسجد کلاشینکف به دوش دو کف دست پیاده رو را هی می آمد و می رفت انگار که از چی محافظت می کند

تقی گفت : ببین به چه پیسی ای افتادیم و دوباره با کله به داداش اشاره کرد و محمد باز فقط سر جنباند

محمد گفت : خیلی میشن ؟

من چند قدم دورتر از آنها ایستاده بودم خودم را به موش مردگی زده بودم و داشتم مثلا " جنگ جنگ تا رفع فتنه

امام خمینی "

را می خواندم .

تقی گفت : عصری میریم می بینیشون

_ کسی نبینه آبرومون بره

_ اونجا کس کجا بود ؟

_ شانس بد ما

_ نترس .

نمی دونم بیام نیام ...؟!

تقی گفت : برو گمشو بابا

و از محمد جدا شد به داداش که رسید گفت : سلام علیکم

داداش با غیظ نگاهش کرد

محمد گفت : عصر

رفته بودیم خانه ی خاله . موسا هم بود .عایشه هم بود . حوصله ی این موسا را ندارم تا چشمش می افتد به دو نفر بزرگتر شروع می کند به قراتی و گپ گپانه حرف زدن . رو کرد به مامان و گفت : خاله حسین چرا نمیاد مدرسه ؟

خاله گفت : هنوز هم نمی ری مدرسه خاله ؟

گفتم : من امسال مردود میشم

_ هنوز که امتحان ندادین خاله

گفتم : من مردود میشم درس تو کله م نمی ره

بابا گفت : هوایی شده یکی دوروز دیگه خودم برش می گردونم

خاله گفت : خاله جون از همین فردا با موسا برین سر کلاستون . تو هم مث موسا بشین سر درس و مشقت

گفتم : من مث موسا نیستم

_ نمی خوای دکتر شی

_ نه

موسا رو به آسمان کرد و گفت : می بینیش ؟

گفتم : نه

موسا با کمال تعجب نگاه از ماه گرفت و دوخت به من از تعجب داشت شاخ در می آورد

گفتم : باز چاخان نکن

گفت : به قرآن دارم می بینم

من هر چه سعی می کردم جور در نمی آمد. سعی می کردم دروغکی هم که شده ببینم ولی لعنتی نمی شد

موسا گفت : ببین اون ریششه اونم چشما . یا امام خمینی چه خوشگله

گفتم : تو واقعا امام خمینی رو توی ماه می بینی ؟

_ آره به قرآن

می دانستم موسا واقعا امام را توی ماه می بیند فقط من نمی بینم . شاید من آدم گناهکاری ام . شاید مال این مجله و هاک و تام باشد اما من قبلا هم

_ آه آره من هم می بینم ... یا خدا

مثل سگ دروغ می گفتم ولی چاره ای نداشتم

به بابا گفتم : بابا امام رو توی ماه می بینی ؟

گفت : پسرم این چیزا .......

فهمیدم بابا هم مثل من گناهکار قهاریست فقط هنوز دستش رو نشده است

قشنگ خاک را کنار زده بود و یکی از مجله هارا در آورده بود و نگاهش نمی کرد که ... غرق شده بود توی عکس . با هزار اناانزلنا هم بیرون آمدنی نبود . انگشتش را با نوک زبان خیس می کرد و آرام آرام ورق می زد . رسید به جایی که انگار می خواست . نوک انگشتهایش را خیس کرد و برد توی شلوارش و گفت : خدا آه ...سعی می کرد آبرویش نرود و صدایش را آورده بود پایین خیلی پایین نمی دانستم اگر من جای تقی بودم باز صدایم را خفه می کردم لای دندانهام ؟ یا همان دقیقه ی اول آبرویم می رفت . هنوز برای این کارها کوچک بودم . ابرها و باد غوغایی کرده بودند . ابرها هی سیاه تر و سیاه تر و رگ رگ تر می شدند . دستش توی شلوار تند شد . تند تند تند . بدنش به تکان تکان افتاد . مجله از دستش افتاده بود چشمهایش را بسته بود و تقلا می کرد واقعا داشت تقلا می کرد ها بعد کش آمد و گفت : ششششییرر و" این" اش بر دلش ماند بعد پخش شد روی روی زمین . چند دقیقه ای بی حرکت ماند یک لحظه فکر کردم مرده و خواستم بنا کنم به داد و بیداد . دیدم اشک از زیر پلکهای بسته اش آرام غلتید روی گونه . فهمیدم شیرین می خواسته سد دندانهاش را بشکند ولی انگار زورش نرسیده آرام گفت شیرین . آسمان گفت : اه هووو مممم

به کتابها حتا نزدیک نمی شدم فکر می کردم اگر بروم سر وقت کتابها و سرم به خواندنش گرم شود زمان از دستم می رود بعد هر آن ممکنست تقی روی سرم آوار شود . تقی خرزور را کی می تواند رام کند ؟ فقط می رفتم روی بلندی ای و منتظر آن ماشین لکنته می شدم که تر تر کنان از راه برسد بعد او روی سر تقی آوار شود راننده ببیند که تقی با کتابهای دخترش چه می کند مثل دایی خون جلوی چشمهایش را می گیرد و حساب تقی و هفت جدش را می رسد _ البته اگر او واقعا دختری داشته باشد مثل نرجس که گرفته باشندش و .... اگر که نه هیچ ممکنست تقی را در آن حالت ببیند سری به تاسف تکان بدهد و برود شاید هم خیلی همت به خرج بدهد و بگوید : این هم از جوونای امروز ما چی بودیم اینا چی شدن ! ولی هنوز امیدی داشتم کاش این تقی بمیرد یا آبرویش... آبرویش بله ...........

آدم گاهی وقتها کاری می کند که مثل خر توی گل گیر می کند . حالا من این تقی را چه جور دست به سر کنم ؟ حالا از چه ترفندی استفاده کنم . به همین سادگی که نیست . باید بنشینم و کلی نقشه بکشم . راههای مختلف را بروم . امتحان کنم . باید کمی هم بالاخره قابل قبول باشد . آدمی در این سال و سال را که نمی شود دست به سر کرد . آن هم کی ؟ تقی

تقی از خدا بترس .. این چه کاری است که تو می کنی ؟ تو را می بینم و و جاری وقت می خواهم بیایم و تورا بکشم دیگر این کارت را تمام کن .

چار سنگ ریز را هم روی چارگوشه اش گذاشتم و زدم به چاک و قایم شدم امیدوار بودم افاقه کند . دیگر باید کم کم از راه می رسید ولی خبری نشد . داشتم حسابی کفری می شدم . هرچی فحش بلد بودم نثار جد و آبادش کردم ولی سر و کله ی تقی پیدا نشد . دلم برای کتابها و مجله هام تنگ شده بود رفتم سر وقتشان هر چه بادا باد هر وقت آمد خودم را می زنم به موش مردگی گریه می کنم بعد الفرار رفتم و با ولع خاکهارا کنار زدم چشمم به کتابهام که افتاد گریه م گرفت . تقی مثل ماری چنبره زده بود روی گنجم و بیچاره شده بودم همه ی کتابهارا کشیدم بیرون و تر کیششان کردم جای دیگر فقط باید خدا خدا می کردم تقی از راه نرسد و با اون دستهای هیولاوارش خفه ام نکند

هواپیماها آمده بودند هر کاری که دلشان خواست کرده بودند . شهر با خاک یکسان شده بود . دود هوا را تاریک کرده بود . خانه ای سرپا نمانده بود و من اصلا متوجه نشده بودم آنقدر که گرم چال کردن کتابها جای دیگری در کانال بودم الان که دارم بهش فکر می کنم از تعجب هوش از سرم می رود

قشنگ یک متر رفتم روی هوا . با صورت آمدم روی خاک . نفهمیدم چی شد . کی آمد ؟ کی رفت ؟ وقتی چشمم را باز کردم جایی خیلی دور تر از خانه مان بودیم توی کوه و کمر، آدمها شکسته شده بودند . بعضیها برگ سیاه پوشیده بودند . من سرم باندپیچی شده بود و درد می ریخت توی شانه هام . سرم روی دامن مادرم بود . هاک و تام خیلی دور شده بودند حتا اگر می دویدم شب و روز حتا اگر بر بال پرنده ها سوار می شدم بهشان نمی رسیدم . شاید جایی وقتی همدیگر را دیدیم شاید آن وقت ما سه تا پیر شده باشیم شاید .............