۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

در دیوانه گی خانه ساختن ؛خانه بودن در دیوانه گی ، بادری قفل شده با قفلی گران و روزنامه ای آن بیرون، تشنه


از شمار دو چشم یک تن کم

وزشمار خرد هزاران بیش


به این وسیله درگذشت نویسنده ی شهیر،

دیوانه ی دوست داشتنی ،

سلینجر بزرگ را به همه ی اهالی کلمه صمیمانه تسلیت عرض می کنم

ماه گیر پیر

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

روزهای در مربا ، روزهای در مربا خانه داشتن، در مربای به ، چشم اندازی و تو


ترسان



داشتند از پاساژ بیرون می آمدند . یکی از روزهای خیس آبان ماه بود. ابرها باریده بودند و داشتند جایشان را به غروبی جوان و بی ملاحظه می دادند . خدایا این دوتا چقدر به هم می آمدند!!. دسته ای مو از زیر شال زن بیرون آمده بود و او اصلا به خود زحمت نمی داد دستش را از دست گرم و مهربان مرد بیرون بکشد و مو را برگرداند. از آن زوجهایی بودند که وقتی از کنارتان می گذرند عطری از خود به جای می گذارند که تا چند روز دست از سرتان بر نمی دارد و سرتان را پر می کند از رنگهای گرم و جوان. واقعا روزگار باید خیلی بی ملاحظه و بی شعور باشد اگر بخواهد روزی این دو نفر را از هم جدا بکند، و البته باید از روز گار چنین انتظاری داشت. به هر حال من خیلی وقت نداشتم که منتظر روزگار باشم و خودم می بایست دست به کار می شدم. جوان بودم و خونی که در رگهایم بود مثل این روزها پر از کلسترول و مزخرفات دیگر نشده بود. به طرفشان رفتم . نوشته ای نظرشان را جلب کرده بود ، از همان آگهی های مزخرفی که این جا و آن جای شهر ریخته و به نظر من وقت تلف کردن است و به باد دادن عمر ، اگر بخواهی حتا نگاهی به آنها بیندازی. مرد 30 سالی شیرین داشت ، زن اما کمتر بود ، با اندامی پر و اگر ملاحت صورتش را حساب نمی کردی، 23 ساله می نمود. با چشمهایی عسل . به مرد گفتم : می تونم یه لحظه وقتتونو بگیرم ؟

_ شما ؟

_ منو نمی شناسین ولی امیدوارم این قدر وقت داشته بشین که با هم آشنا شیم

_ ا.... خواهش می کنم ولی ...

_ راستش شاید یه خورده پیچیده به نظر بیاد ولی دور از ذهن هم نیست من مطمئنم برای خودتون هم پیش اومده

صدام کاملا آرام مطمئن و صاف بود. شاید بیش از حدآرام و مطمئن حرف می زدم که همین هم آنها را دچار سو ظن کرده بود. چنین اعتماد به نفسی آن روزها کمیاب بود مثل حالا

_ آدم شما رو با هم می بینه واقعا بهتون حسودیش میشه ولی خب ...روزگار بازیهای عجیبی سر آدم در میاره

مرد هنوز گیج بود، به زنش نگاهی انداخت ، انگار بخواهد او بهش بگوید من چه میخواهم ؟و کی هستم؟ ولی زن از او جوان تر و خام تر بود. آنها را دعوت کردم به کافی شاپی که همان نزدیکی بود و قول دادم زیاد مزاحمشان نشوم" با آنها قهوه ای خواهم خورد و حرفم را خواهم زد و بعد هم خداحافظ" قبول کردند و با من آمدند کافه قفقاز. گافاریک برایم دست تکان داد و از زیر سبیل های کلفتش اسم مرا پر داد و دنج کافه را به ما داد. زوج خوشبخت تا در جایشان بنشینند خوب زوایای مختلف کافه را بالا پایین کردند، شاید هم دنبال راه در رویی بودند ، به هر جهت با آدمی عجیب آمده بودند و آدم عاقل باید به فکر باشد. هنوز صدایی از زن بیرون نیامده بود و من بی تابانه منتظر شنیدن صدایش بودم خدا خدا می کردم از اون صداهای لج در آر از دبیرستان بر گشته نباشد، ولی خب هر چیزی ممکن بود اتفاق بیفتد. رو به زن کردم و گفتم : خانم شما خیلی زیبایین. "مرسی شما لطف دارین" این جمله شاید فی نفسه چیزی در خود نداشته باشد شاید ما این جمله را روزی چند بار از هر بی سرو پایی بشنویم اما من دنج کافه قفقاز بودم ،با زنی که موهاش ریخته بود روی صورتش و من رسما به قتل رسیدم. و این از صدای محزونم که گفت : نه تعارف نبود کاملا معلوم بود. می خواستم با زن گرم بگیرم و تا آخر دنیا باهاش حرف بزنم جوری که شوهرش بر اثر گذر سالیان پیر شود، خشک شود، بپوسد و با عطسه ای از روی کره ای ارض محو شود. اما این اتفاقات نادر بسیار کم رخ می دهد و اگر بیفتد هم در زندگی ما رخ نمی دهد و من باید شروع می کردم

به مرد گفتم : گمونم خوشبختین

گفت : اوه آره میشه گفت بله

_ چرا میشه گفت ..چرا حتما نه...؟ من مطمئنم شما سعی خودتون می کنین تا خانومتون خوشبخت باشه

_ خب معلومه

_ خوشحالم که همه ی خواسته هاشونو برآورده می کنین

_ همه خواسته ها که نه ولی در حد توانم

_ بله در حدا توانتون به هر حال هر کی یه توانی داره

_ بله بله

_ قهوه تون سرد نشه

_ مرسی

مرسی منتظر مرسی دوم بودم. سعی می کردم مرد را ندیده بگیرم ولی نمیشد، حضور قاطع بی تخفیفی داشت و من باید از روی نعش او می گذشتم

_ تا حالا شده از کنار چیزی بگذرین _ حالا هرچی _ بعد بگین این حق من بود؟ ممکنه یه چیز خیلی کم ارزشم باشه مثلا یه پیراهنی که تن یه باباییه؟ از قضا همون رنگ و جنسیه که شما میخواین و چقدر بهتون میاد، خدایی قواره تن شماست اصلا برای شما بافته شده ، مطمئنید لیاقت شما از اون بیشتره ، که این پیراهن باید مال شما می بود ولی خب، حالا اگه ازش بخواین؟ بخواین که پیرنشو درآره و حق به حق دار برسه آیا شما عمل زشتی مرتکب شدین ؟

مرد داشت به این آدم عجیب نگاه می کرد نمی دانست در سرش چه می گذرد راستش حس خوبی داشتم که نقش آدم عجیب را داشتم. توی این دنیای کسالت بار خودش دستاویز نجاتی بود

_ والله چی بگم تو همچین موقعیتی قرار نگرفتم

_ این کار مارو سخت می کنه .. ممممم ولی مطمئنم براتون پیش اومده، ولی تو تاریکی های ذهنتون زیر یه خروار خاطره های مستعمل و اسقاطی پیداش نمی کنین، بهتون قول میدم اگه یه خورده بیشتر بگردین پیداش می کنین

زن مثل یک ناظر بی طرف بود. داشت این نبرد تن به تن را نگاه می کرد و حرفی نمی زد شاید فکش قفل شده بود یا حتا خودش را خیس کرده بود از آن زنهایی بود که تنها تحت مالکیت تام و تمام میتوانند زنده بمانند و اگر این سایه سنگین فقط یک لحظه فقط یک لحظه کنار برود محکوم به فنا هستند و همین هم به من نیرو میداد

مرد گفت : آره الان که دقیق میشم می بینم همچین مواردی بوده ولی به پیرهن مربوط نمیشه و خندید

خنده اش را بی جواب نگذاشتم و گفتم : می بینین واقعا این چیزها پیش میاد

گفت : ولی آدما همیشه به آن چیزی که میخوان نمی رسن

گفتم : نکته دقیقا همینجاست، باید مبارزه کرد باید برای آن چیزی که حقت هست بجنگی.

ولی معلوم بود مرد اصلا برای چیزی نجنگیده، شاید هروقت به جنگ فکر کرده بوی باروت اذیتش کرده و قیدش را زده و از فکرش بیرون آمده . ولی من نه ، تا آنجا که به یاد داشتم برای هر چیزی جنگیده بودم . بی ملاحظه پیراهنم را بالا زدم و زخم روی پهلویم را نشانشان دادم، دهان زن باز ماند آن لبهای ظریف مثل غنچه ای که با بسه کشتیش بشکفد باز شد و من در اولین حمله رویاییم دستهایم را بر سینه های بی قرارش گذاشتم

_ زخم عجیبیه

_ یادمه وقتی بچه بودم با یه جوونی درافتادم که خیلی از من بزرگتر بود. تنهایی تو کوچه توپ بازی می کرد . گمونم باباش تازه براش خریده بود. ولی به هرحال توپه حق من بود باورتون نمیشه مثل احمق ها به توپ ضربه می زد در حالیکه من به راحتی با اون توپ هزار تا روپایی می زدم بله باید جنگید

مرد تحت تاثیر حرفهای من قرار گرفته بود. جرعه از قهوه اش را بالا انداخت و گفت : عجب

_ اون پسر یادمه تو کوچه افتاد، غروب بود و سایه من بلند افتاده بود روی پسرک که افتاده بود تو کوچه من اونروز با سایه ی بلندم در حالیکه حقمو گرفته بودم زدم به چاک

_ کشتینش ؟

_ برنگشتم ببینم چی شد؟ ولی از اونایی بود که خودشونو می زنن به موش مردگی

گلوم خشک شده بوده کمی از قهوه ام را هورت کشیدم و ادامه دادم : شما اگه یه چیزی داشته باشین که نتونین خوب ازش استفاده کنین بعد یه بابایی بیاد و بگه بدینش به من واقعا بهترین استفاده رو ازش می کنم چکار می کنین؟ مطمئنم بر نفستون غلبه می کنین و میدینش به اون

مرد که با نگاه تحسین آمیز من مواجه شده بود تایید کرد و گفت : صد در صد

می دانستم ته دلش مطمئن نیست ولی خب تعارفی بود که باید می پذیرفت مثل هدایایی که از سر اجبار قبول می کنیم

_ خب این توی همه شرایطی صدق میکنه مثلا اگه کسی غیر از شما بتونه خانمتونو خوشبخت کنه مث یه مرد کنار نمی کشین ؟

_ منظورتونو متوجه نمیشم

_ اگه کسی غیر از شما بتونه تمام خواسته های زنتونو برآورده کنه کنار نمی کشین ؟

نگاهی به زن انداخت و با نگاهش از او کمک خواست . از او خواست که تایید کند و زن سرش را تکان داد. به نظر من تکان دادن سر می توانست هر جوابی باشد مثلا نه. ولی مرد از این سر تکان دادن می خواست بله را در بیاورد ولی من با زخم عمیق پهلوم کسی نبودم که از میدان در بروم و بگویم: آه بله درسته، خوشحال شدم از آشنایی با شما امیدوارم باز شما رو ببینم در عوض گفتم : معلومه مطمئن نیستید وگرنه با قاطعیت می گفتید و از زنتان نمی خواستید تایید کند تازه کی می تواند با قاطعیت اظهار نظر کند و ادامه دادم شما چند دقیقه پیش گفتید تمام خواسته های زنتونو نمی تونین بر آورده کنین درسته ؟

_ آه بله ولی خوشبختیم

_ دوست من خوشبختی زمانیست که ما کمبودی نداشته باشیم

_ ولی عشق چی ؟

_عشق ، عشق، آه این کلمه ، قبول دارین که کافی نیست. توی این شهر هر کسی می تونه به کسی عشق بورزه. عشق اون زمونیه که ما ایثار کنیم .نه دوست من با عرض پوزش فکر نمی کنم شما عاشق همسرتان باشین . آدم با عشق زندگی می کنه بعد روزی می بینه چه شکافی بین او و به اصطلاح عشقش وجود داشته زندگی ما آدما پر از این حفره های کشنده ست دوست من

_ تا الان مشکلی پیش نیومده

_ شاید نخواستین مشکلاتو ببینین همین نگاه شما به همسرتون همین ناراضایتیی که ته قلبتان هست، از اینکه نمی تونین تمام خواسته های زنتونو بر آورده کنین. البته این از عشق شما می تونه باشه ولی عشق تنها کافی نیست . جایی باید گذشت. بله دوست من از من قبول کنین

به نظر استدلالهایم قوی بود شاید هم شوری که در خطابه ام بود جو را به سود من تغییر داده بود . دوست داشتم مرد بگوید: بله قبول دارم بلند شود و برود ولی هنوز نیمه جانی در بدن داشت

_ همون لحظه که شما رو دیدم فهمیدم که باید دست به کار شم. دوست من خدا از من نگذره اگر بخواهم بگویم شما به هم نمیاین یا مثل دوتا مرغ عشق نیستین، ولی شما نمی تونین یعنی حق ندارین یه زندگی رو تباه کنین، آن هم بخاطر خودخواهیتون و به زن اشاره کردم که کم کم در خیالم برهنه اش می کردم. حس می کردم زن دارد نسبت به مرد تنفر پیدا می کند واین را با نگاهش به او منتقل می کند

_ من همه چیز دارم. فقط اون پیرهنه تن یکی دیگه ست. قبول کنید که باید پیرهنو در آرین و لباسی بپوشین که مال خودتونه

شوری حماسی آمده بود و در صدام نشسته بود

_ قبول کنین که آدم دوست نداره نیمه ی گمشده شو تو خیابون ببینه و دم نزنه قبول دارین ؟ به هرحال من اون آدم نیستم که ساکت بشینم و کمی لحنم را به عصبانیت نزدیک کردم

مرد فقط نگاه می کرد

_ حالا من میخوام پیرنتون یعنی پیرنمو پس بدین و صدام بیشتر اوج گرفت

با چنان حقانیتی حرف می زدم که تمام تردیدهاش محو شدند

دوست من معطل نکن؛ لعنتی معطل نکن ( اینجا خون آمده بود و جلو چشمهایم را گرفته بود )

بلند شد آخرین نگاهش را به زنش انداخت و آماده رفتن شد بهش گفتم: مطمئن باش یه مرد واقعی هستی یه انسان شریف که حق و حقوق سرت میشه. همه ی ما بهت افتخار می کنیم تردید نداشته باش

از در کافه قفقاز خارج شد و من با عشقم به خانه رفتم و با او عشق ورزی کردم توفانی و گرم بود همان چیزی که می خواستم . تکانهایش دیوانه ام میکرد. باب دندانم بود اما مصیبت از صبح روز بعد شروع شد. تقریبا خانه نشین شدم چون می ترسیدم از در پاساژیی جایی بیرون بیاییم یکی بیاید طرف ما. مارا ببرد به کافه ای و پیراهنش را بخواهد.